رسول مرادی

«عکاسی کردن وسیله پیچیده نمی‌خواهد فقط یک چشم خوب می‌خواهد. هنری کارتیه برسون»
نظریه «لحظه قطعی» برسون ارمغان ارزنده نیم قرن تلاش وی در فرهنگ دیداری است. او معتقد است: رویداد ها خود ضرباهنگ ساختاری شکل‌ها را پدید می آورند و کسی که بتواند مطابق این ضرباهنگ عکاسی کند ، لحظه‌ی قطعی را خواهد یافت. لحظه قطعی یا در توصیفی دیگر «لحظه روانی» توقف زمان در کسری از ثانیه، مانند آنچه در آثار هارولد اجرتون می‌شناسیم، نیست. بلکه به نوعی درک آنی مناسبت‌های سوژه‌ها، افراد و شکل‌ها است. برشی متفکرانه از فضا، زمان و مکان، که در توصیفی نشانه شناسانه قادر به ایجاد و القای مفاهیمی عمیق خواهد بود. رخدادی که ناشی از پیش‌بینی برآیند معنایی عناصر، پیش از عکاسی است. گاه این مفاهیم ناشی از برقراری ارتباطی نغز میان عناصر دیداری و گاه مبتنی بر وجود تضاد معنایی میان آن‌ها است. گرچه در تاریخ هزارتوی عکاسی نمی‌توان همتایی برای برسون یافت اما مفهوم لحظه قطعی وی، همواره در جریان و تکرار است.
عکس « سپیده گندمی » نمودی ساده از «لحظه قطعی» در عکاسی مستند اجتماعی است. برداشتی ساده و بی‌تکلف که بدون دستمایه قرار دادن تکنیک‌های پیچیده عکاسی و ویرایشی، به ایجاد و القای معنایی صریح از احساسات انسانی دست یافته است.
همه چیز ناشی از همنشینی عناصر در قاب، ارتباط معنایی برآمده از این عناصر هم‌نشست و درک مناسبت‌های میان این نشانه‌ها است. فضای ساده‌ای که به موجب ماهیت ساختاری و نقوش موجود در پس‌زمینه، "کودکانه" توصیف می‌شود و پویایی، شادی و تکاپوی کودکانه را در ذهن مخاطب تصویر می‌کند. تصوری که به سادگی و در پس حالت مغموم و خسته تنها کودک حاضر در قاب در هم می‌شکند. ویرایش اندک عکس در جهت هدایت نگاه مخاطب به سمت کودک و ترکیب بندی عکس در عین استحکام نسبی در جهت القای رخدادی نامعمول در این فضای آرام می‌کوشد.
 



           
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 10:39
R.M

به نام خدا

   دوستي تا ابديت        

روزي معلمي از دانش آموزش خواست كه اسامي همكلاسي هايشان را بر روي دو ورق كاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يك خط فاصله قرار دهند. سپس از آن ها خواست كه درباره قشنگترين چيزي كه مي توانند در مورد هر كدام از همكلاسي هايشان بگويند،فكر كنند و در آن خط هاي خالي بنويسند. بقيه وقت كلاس با انجام اين تكليف درسي گذشت و هر كدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه هاي خود را به معلم تحويل داده، كلاس را ترك كردند.

روز شنبه، معلم نام هر كدام از دانش آموزان را در برگه اي جدا نوشت، و سپس تمام نظرات بچه هاي ديگر در مورد هر دانش آموز را در زير اسم آنها نوشت.

روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحويل داد.شادي خاصي كلاس را فرا گرفت.

معلم اين زمزمه ها را از كلاس شنيد "واقعا؟" ، "من هرگز نميدانستم كه ديگران به وجود من اهميت مي دهند!" ، "من نمي دانستم كه ديگران اينقدر مرا دوست دارند."

ديگر صحبتي از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادي مي گذشت. معلم نيز ندانست كه آيا آن ها بعد از كلاس با والدينشان در مورد موضوع كلاس به بحث و صحبت پرداخته اند يا نه ، به هر حال گويي اين موضوع را مهم تلقي نكرد زيرا آن تكليف هدف معلم را برآورده كرده بود آن برگه ها نشانگر اين نكته بود كه همه ي دانش آموزان از تك تك همكلاسي هايشان رضايت كامل داشتند... .

از قضاي روزگار با گذشت سال ها بچه هاي كلاس از يكديگر دور افتادند و هر كدام در مكاني ديگر مشغول ادامه تحصيل ، كار و زندگي شدند.

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، يكي از دانش آموزان كه "مارك" نام داشت و به خدمت سربازي اعزام شده بود در جنگ ويتنام كشته شد! معلمش با خبردار شدن از اين حادثه در مراسم خاكسپاري او شركت كرد او تا به حال يك سرباز ارتشي را در تابوت نديده بود.

پسر كشته شده ، جوان خوش قيافه و برازنده اي به نظر مي رسيد. كليسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از كنار تابوت وي، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود.

به محض اينكه معلم در كنار تابوت قرار گرفت، يكي از سربازاني كه مسعول حمل تابوت بود، به سوي او آمد و پرسيد:"آيا شما معلم رياضي مارك نبوديد؟" معلم با تكان دادن سر پاسخ داد:"چرا"

سرباز ادامه داد:"مارك هميشه در صحبت هايش از شما ياد مي كرد." ، در حين مراسم تدفيت ، اكثر همكلاسي هاي قديمي اش براي شركت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. آشكارا معلم بود كه منتظر ملاقات با معلم مارك هستند.

پدر مارك در حاليكه كيف پولش را از جيبش بيرون مي كشيد ، به معلم گفت:"ما مي خواهيم چيزي را به شما نشان دهيم كه فكر مي كنيم برايتان آشنا باشد."

او با دقت دو برگه كاغذ فرسوده دفتر يادداشت كه از ظاهرشان پيدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از كيفش در آورد.

خانم معلم با يك نگاه آن را شناخت.

آن كاغذها،هماني بودند كه تمام خوبي هاي مارك از ديدگاه دوستانش درون آن نوشته شده بود!

مادر مارك گفت:"از شما به خاطر كاري كه انجام داديد متشكريم. همانطور كه ميبينيد مارك آن راهمانند گنجي نگه داشته است"همكلاسي هاي سابق مارك دور هم جمع شدند.

چارلي با كمرويي لبخندي زد و گفت:"من هنوز ليست خودم را دارم.اون رو در كشوي بالاي ميزم گذاشتم."

همسر چاك گفت:"چاك از من خواست كه آن رادرآلبوم عروسيمان بگذاريم."

مارلين گفت:"من هم براي خودم هنوز برگه ام را دارم.آن راتوي دفتر خاطراتم گذاشتم."

سپس ويكي كيفش را از ساك بيرون كشيد و ليست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت:"اين هميشه با منه...."

"من فكر نميكنم كه كسي ليستش رو نگه نداشته باشه"

صحبت ها ادامه داشت، انگار كلاسي مثل كلاس گذشته ها با همان همكلاسي هاي هميشگي درآنجا تشكيل شده بود!فقط جاي مارك خالي بود كه اينك با آرامشي ابدي آرميده بود ودوستي ها را تا ابديت پيوند زده بود.

معلم با شنيدن حرفهاي شاگردانش ديگر طاقت نياورد.بي امان گريه اش گرفت.او براي مارك و براي همه دوستانش كه ديگر او را نمي ديدند،گريه مي كرد!



           
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,دوستي,دوستي تا ابديت,, :: 13:10
R.M

و اما ترفندي که من مي خواهم به شما ارائه کنم اين است که آيا تاکنون براي شما پيش آمده است که ريموت ماشين تان را در ماشين جا بگذاريد و درها قفل شده باشد؟ ويا ريموت خود را گم کرده باشيد؟ در اين صورت چه کاري کرده ايد؟ معمولا افراد يا به سمت خانه رهسپار مي شوند تا با ريموت يدک ماشين برگردند و يا با افراد در منزل تماسي حاصل مي کنند و مي خواهند ريموت يدک برايشان ارسال شود. قطعا زمان زيادي بايد تلف شود تا مشکل حل بشود. ولي راه سريع تري هم هست و آن اينکه با گوشي موبايل خود به فردي که ريموت يدک را دارد زنگ بزنيد و به او بگوييد درحين مکالمه دکمه بازکننده درهاي ماشين (که روي ريموت وجود دارد) را فشار دهد. و شما خواهيد ديد که در ماشين باز مي شود. البته لازم به ذکر است که شما بايد نزديک به ماشين خودتان باشيد. موفق و مويد باشيد 



           

اگر در مورد برخی اصطلاحات سیاسی اطلاعی ندارید این مطلب طنز خیلی می تونه کمک کنه به درک بعضی از مفاهیم


سوسیالیسم: دو گاو دارید. یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.


کمونیسم: دو گاو دارید.دولت هر دوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.


فاشیسم: دو گاو دارید.شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما می فروشد.


کاپیتالیسم: دو گاو دارید.هر دوی آن ها را می دوشید.شیرها را به زمین می ریزید تا قیمت ها همچنان بالا بماند.


نازیسم: دو گاو دارید.دولت به سوی شما تیراندازی می کندو هر دو گاو را می گیرد.


آنارشیسم: دو گاو دارید.گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.


سادیسم: دو گاو دارید. به هر دوی آن ها تیر اندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیر ها می اندازید.


آپارتاید: دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.


دولت مرفه: دو گاو دارید. آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید.


بوروکراسی: دو گاو دارید.برای تهیه شناسنامه آن ها 17 فرم را در 3 نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.


سازمان ملل: دو گاو دارید.فرانسه شما را از دوشیدن آن ها و آمریکا و انگلیس گاو ها را از شیر دادن به شما وتو می کنند. نیوزلند رأی ممتنع می دهد.


ایده آلیسم: دو گاو دارید، ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.


رئالیسم: دو گاو دارید. ازدواج می کنید. اما هنوز خودتان آن ها را می دوشید.


متحجریسم:دو گاو دارید. زشت است گاو را بدوشید.


فمینیسم: دو گاو دارید.حق ندارید گاو ماده را بدوشید.


پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید هر کدام را بدوشید فرقی نمی کند.


لیبرالیسم:دو گاو دارید. آن ها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.


دمکراسی مطلق: دو گاو دارید.از همسایه ها رأی می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه. 



یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟



           
سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:سفره خالي,شعر,دکتر علی شریعتی, :: 10:11
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها