رسول مرادی
حقم نبود این هدیه رو بگیرم برای تولدم... گذاشتی منو رفتی... باشه سارا برو ولی بدون خییلی دوستت داشتم همیشه در فکرت بودم... لحظه ای بی فکر به تو نمیگذشت... سارای دل خوشبخت بشی ایشالله
گفت: «خود را جستن... گفت: نمیدانم در کدام سرزمینم، چیزی از آن در من حل نمیشود!! ، به راستی.. چه میشود؟!! تا به کی... چه میخواهم نمیدانم... چه خواهم شد نمیدانم... چه هستم ، که هستم نمیدانم. چیست که من بدانم.. دانستن مرا میداند؟!! درکم میکند؟... بوسیدن روی ماه... آخ.. که چقدر این فیلم رو دوست دارم، همایون اسعدیان عزیز دستت درد نکنه ممنونتم...
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|