مسعود مرادی
منــــــو جون پناه خودت کن بــــــــرو ، بذار پـــــای ایـــــــــن آرزو واستم ازت ممنونم (ش-ر) که منو انتخاب نکردی که منو به حال خودم گذاشتیو نزدیکم نشدی، عاشقم نشدیو زنم نشدی، تو نیرویی در درونم ایجاد کردی که شاید اینو ندونی ولی تو باعث شدی به هدفی که داشتم استوارتر بشم مصمم تر بشم، متمعن بشم راهی که دارم طی میکنم درسته. اگه تو منو قبول میکردیو به طرفم میومدی من به تو میرسیدم و به نهایت آرزوم (عشق بی حددو وصفم). حال، من با حسرت نداشتن تو آیندمو زیباتر از قبل میسازم، حسرت تو باعث میشه من نیرویی خارق العاده بگیرم، من با تو به عشقم میرسیدم ولی حالا بدون تو قول میدم که به تمام آرزوهام برسم و تمام تلاشم رو میکنم برای رسیدن بهشون. آدم بعضی وقتا دلش نمیخواد ی چیزایی رو تجربه کنه ولی .. دست ما نیست ب ناچار باید تجربش کنی، یهو چشامو باز کردم دیدم مدتهاست که میون دو عاشق هستم، ینی اشتباه کردم؟ کجاشو اشتباه کردم؟ کجا رو غلط رفتم؟ این تجربه اجباری حق من نبود. دلم این تجربه رو نمیخواست. زندگیه دیگه بیشتر اوقات باب میل آدم پیش نمیره، چیکار میشه کرد... ب سلامتی،،، داریم روزهای پایانی فصل پاییز رو پشت سر میگذاریم، فصلی که پٌر از زیباییه، فصلی که فوق العاده زیباست، زیبایی که داره روزهای آخر فصل رو طی میکنه. از فرصت استفاده کنیدو برید به طبیعت لذت ببرید ببینید درخت ها چه زیبا به چشم میان انگار برای ما نقاشی شدن امروز صبح برای کاری از جایی عبور میکردم که پارکی سر راهم بود دیدن مردم و طبیعت جذابت، منو وادار کرد که ماشینو یه جا پارک کنمو برم از مناظر لذت ببرم، جاتون خالی اینم عکساش
برای دیدن عکس ها با اندازه واقعی در مرورگر firefox بر روی عکس مورد نظر کلیک راست کرده و گذینه ی View Image را انتخاب کنید. خداوندا فکرشم نمی کردم تو عاشق کسی دیگه باشی ، امشب شکستم، خرد شدم، انگار تمام هستی ام رو ازم گرفتن، ای کاش همون روز اول بدون این که چیزی رو در نظر بگیرم میومدم جلوت و بهت می گفتم دوسِت دارم جوابش هر چی که بود بهتر از این بود که از نامزدت بشنوم تو مال اونی، کاش مادرت روز اول گفته بود تو نامزد داری، کاش در این دنیا وجود نداشتم چرا هیچ خبری ازت نیست؟!! چرا هیچ خبری ازت ندارم؟!! چرا ؟ کجایی؟ نمیگی یه دل همین گوشه کنارا به فکرته به یادته.. من اگه بعضی وقت ها نیستم بخاطر اینه که بیشتر باید به فکر کارو کاسبی باشم تا بتونم یه زندگی رویایی رو برات بسازم، تو چرا ولی پیدات نیس (ش-ر) تو میدانی نگاره ای که از ته قلب دوسش دارم: امروز یکی از بزرگترین روزهای زندگیم هست و بی شک در آینده نیز خواهد بود، من حرف دلمو زدم، حرفی که یک سالو نیم طول کشید ولی در نهایت زده شد، حالا دیگه می تونم یه نفس تازه بکشم، دیگه همه چی بستگی به تو داره.. ( این رو فراموش نکن، زندگی در طول عمر انسان یکسان نیست ) حالا اگه بیست سال دیگه به تو (ش-ر) عزیز فکر کردم خیالم راحته که احساسم رو بیان کردم، این پیروزی رو امروز به خودم تبریک میگم، شاید به نظر دیگران این کار من چندان قابل اهمیت نباشه، در این رابطه نظر دیگران برام مهم نیست من درست ترین کار رو کردم، حرکت امروزم این اطمینان خاطر رو بهم داد که در آینده نیز بتونم یکی از افراد شاخص کشور و البته در .. بشم و این هدف نهایی منه، از خداوند بزرگ بخواطر فرصتی که بهم داد متشکرم/. غمت در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند
فکر کن اگه انسان گوش نداشت چی میشد، دیگه زبان هم لازم نبود چون گوشی نبود، بیان احساساتی نبود، وقتی احساسات در درون انسان شروع به فعالیت می کنه که چیزی شنیده باشه ، زندگی هم خیلی عجیب می شد فرمان عشق اگر فرمان رسد نون گرفتم بردم خونه، پیاده بودم، دلم می خواست قدم بزنم، داشتم برمیگشتم سرکار، توی مسیر برگشت رسیدم طرف خونتون، نمی دونی یهو چقدر دلم می خواست بیام زنگ خونتونو بزنم و بیام توی خونتون، تو توی خونه وُ خانواده ای بزرگ شدی که حالو هوای قصه ها رو داره وقتی خونتون رو می بینم یاد داستان های رومان ها می اُفتم، یاد اون صلحو صفای بین اعضای خانواده، اطلاع دارم که جَو خونه و خانوادتون این طور نیست ولی شکل خونتون اون حیاط زیبای خونتون... ، کاش میشد می تونستم بیام زنگو بزنم و تو پشت آیفون جواب می دادی، درو باز می کردیو با هم روی دوتا صندلی کنار به کنار هم می شستیمو صحبت میکردیم... پیشنهاد میکنم حتماً رمان اشک لیلی رو بخونی اگه هم نداری هر وقت در آینده با هم ارتباط گرفتیم بهم بگو تا بهت بدم بخونی این روزآ خیلی داره برام سخت میگذره، نمیدونم ولی حالو هوای بدی دارم حس میکنم انگارهمه موارد دنیا به خوبی پیش میره ولی زندگی من.. ، صرفاً زندگی بد نیست این منم که حالو هوای خوبی ندارم، دلایل زیادی داره حالو هوای این روزآی من ولی یکی از مهمترینش تو هستی (ش) نمیدونم چرا ولی از صبح که از خواب پا میشم تا شب و حتی بعضی اوقات در خواب هم به فکرتم ، حالا دیگه بعد این همه مدت در تمام وجود من نقش بستی، نه مدل لباست، نه طرز آراستگیت و نه وضعیت خانوادگیت و نه هیچ چیز دیگه جز خودِ خودِ (ش-ر) برام مهم نیست، اون تُمعنینه ی وجودت و اون طرز نگات، زنگ صداته که برام شده یه شاخص فراموش نشدنی. توی دنیا این همه آدم دارن با هم حرف میزنن ولی منو تو چرا نمیشه با هم صحبت کنیم خداوندا بیشتر از قبل به تو احتیاج دارم کمک کن تا بهترین کار رو انجام بدم، این بلوآیی که دَرونمهِ رو به آرامش تبدیل کن (ش-ر) سلام، امروز جمعه 92/9/15 و ساعت داره 12:30 رو نشون میده،از صبح داشتم بهت فکر میکردم، فکر به این که امروز نهارتون چیه، خیلی دلم میخواد نهار رو کنار تو بخورم، بعد نهار هم یا میرفتیم بیرون یا به تماشای یه فیلم، کنار تو میشستمو دستای ظریفتو میگرفتم توی دستام، دیروز پنج شنبه تو با دایی و زن داییت اومده بودی تا برید به مرکز شهر واسه خرید،همکارم (ر-ب) شما رو برد گفت اگه فقط 10 دقیقه بیشتر مونده بودی می دیدیشون ولی خوب دست من نبود، دوس داشتم بودمو خودم می بردمتون...، یعنی الان در چه حالی..، دارین نهار میخورین؟ من که مشغول کارم. چند وقت پیش یه کتاب گرفتم از نمایشگاه کتاب که دلم میخواد هدیه بدمش بهت فقط نمیدونم چ جوری..، امیدوارم ی موقعیتی پیش بیاد تا بتونم بهت بدمش سلام خوبی (ش) امروز نشسته بودمو داشتم با یکی صحبت می کردم که یهو دیدم دو نفر رد شدن، یکیش شال قرمز داشت مثل برق زده ها پا شدم و باز مثل همیشه خوشحال از دیدنت (ش) نمی دونم روسری بود یا شال شاید هم شال، به هر حال هر چی که بود خیلی بهت می اُمد، همینطور لباست خیلی بهت می اُمد، مثل ستاره می درخشیدی، به خودم می بالم از انتخابم که تویی (ش-ر) پری رویاهای من روزی که نمی بینمت نمیدونی چقدر سخت میگذره.. تقدیم به تو (ش): بــدون تــو چـــه پروازی ؟ سلام (ش-ر) خوبی امروز دوشنبه 11 آذر 92 نزدیک ساعت 10:56 یه sms برام اُومد، وقتی بازش کردم از طرف رامین یکی از همکارانم بود نوشته بود: " کجایی اومدرفت ایستگاه اتوبوس هست " وقتی پیامش رو خوندم خیلی ناراحت شدم ولی چه فایده، نبودم که ببینمت، بهش زنگ زدم و جزعیات رو ازش پرسیدم، فقط اینطوری می تونستم خودمو آروم کنم، تقریباً کارم تموم شده بود و داشتم با دوستم برمی گشتم که یه لحظه مات و مبهوت موندم، تو بودی آره (ش) خود خودت اونجا سه راه فلسطین بود و تو داشتی از اونطرف خیابون به این طرف میرفتی من نمی تونستم اونجا بایستم به دوستم گفتم پیاده بشه و چشم از تو برنداره تا تو رو گم نکنم و خودم کمی بالاتر ماشین رو پارک کنم، سریع پارک کردمو داشتم میومدم که دوستم اومدو گفت سریع روشن کن بریم تا گمش نکردیم، بلافاصله ماشینو روشن کردمو راه افتادم، توی یه تاکسی نشسته بودی فقط دو تا ماشین ازت فاصله داشتم، به دوستم گفتم مطمعنی توی همین ماشین نشسته با یکی دیگه اشتباه نگیری، گفت: نه ، میترسیدم گمت کنم، نزدیکای میدان استخر که رسیدیم برای یه لحظه ی دیگه دیدمت و از این که خودت بودی خیلی خوشحال شدم، کمی جلوتر از تاکسی پیاده شدی رفتی به سمت محله ی روبارتان و من از دور نظاره گر راه رفتن تووو ، دلم میخواست با هات می بودمو شونه به شونه با تو راه می رفتم، همین طور رفتی تا رسیدی به یه کوچه رفتی داخل کوچه و مقابل یه ساختمون ایستادی داشتی با گوشیت صحبت میکردی و هراز گاهی هم یه نگاه به سر کوچه مینداختی از دوستم پرسیدم یعنی ما رو دیده گفت: نمیدونم، چی بگم. بعد که صحبتت با گوشی تموم شد رفتی زنگ آیفونو زدی و کمی بعد رفتی توی ساختمون، ساعت طرفای 11:30 بود، دوستم گفت خوب دیگه رفت، دیگه ما هم بریم که دیره، بهش گفتم کجا من نمیام تو برو به کارت برس، باید بمونم، چون بهترین فرسط بود واسه دیدن و صحبت با تو، طولی نکشید که دوستم رفتو من موندمو تنهاییو انتظارو انتظار، ساعت ها میگذشت، کمی آهنگ گوش می کردم، کمی در سکوت میشستم، کمی هم با خودم تمرین میکردم که وقتی دیدمت بهت باید چی بگم ، یه کتاب داشتم توی کیفم که اونو از نمایشگاه کتاب خریده بودمش، البته خریدنش برای هدیه دادن به تو بود با خودم گفتم بهترین فرسطه که کتاب رو بهت بدم، روی صفحه ی اولش یه جمله نوشتم جمله ای که در تمام وجودم نقش بسته بود نوشتمو نشستم به انتظار تا بیای، ساعت ها میگذشتو از تو خبری نبود 6،5،4،3،2 بدنم خیلی خسته بود ولی شور و هیجان دیدنت بهم قوت میداد، ساعت شده بود 6:30 که دیدم یه خانوم شبیه به مادرت حاج خانوم داره میاد سمت اون ساختمون، وقتی داخل ساختمون شد دیگه روحیه نداشتم تمام امیدم رو ازدست داده بودم چون موقع برگشت دیگه تنها نبودی که ببینمت و باهات صحبت کنم ، ببینمت و زُل بزنم توی چشای قشنگتو بهت بگم دُوسِت دارم، مطمعنن موقع برگشت به همراه مادرت با آژانس می امدی، نمی دونم چرا ولی با این که دیگه فرسط رو ازدست داده بودم باز یک ساعت دیگه موندم، ب قول گفتنی (از اینجا رونده از اونجا مونده) شده بودم، خلاصه طرفای ساعت 7:00 ماشینو روشن کردمو حرکت کردم نمیدونستم کجا باید برم، به خودم اومدم که دیدم جلوی محل کارم هستم، رفتمو توی محل کارم نشستم حوصله حرف زدن با هیچ کسی رو نداشتم ، داشتم همون اطراف قدم میزدم که یه آژانس از جلوم رد شد، باورم نمی شد تو توی ماشین تنها نشسته بودی و از مادرت خبری نبود، داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم، ولی خوب با تمام اینها باز هم عصبانیتم بی فایده بود چون تو با آژانس اومده بودیو فرسطی برای صحبت با توووو نبود، روز بسیار سختی رو سپری کرده بودم خیلی عذاب کشیدم ، ولی آرزو می کنم تو هیچ وقت سختی نکشی، با همه ی این تفاسیر و مَشقت ها این جمله تقدیم تو (یک سبد گل نرگس همه تقدیم توباد) ((( ش-ر )))
سلام (ش-ر) امروز پنج شنبه 7/9/92 خیلی دلم هواتو کرده بود، دلم می خواست ببینمت زُل بزنم توی چشات یکم باهات صحبت کنم و باز همونطور مثل همیشه که دوس دارم سرمو بزارم روی شونه هات، از بودن در کنارت لذت ببرم، کجایی (ش) کجایی که پیدات نیست کجایی که حالو روزمو ببینی، آخ که دلم داره تو رو فریاد میزنه.. وای که اگه دل آدما زبون داشت چه حرفایی که واسه گفتن نداشت،کاش میشد حرف دل رو به راحتی رو زبون قلتش داد.. و از هیچ چیز نترسید عشق حقیقی مثل روح است، افراد زیادی درباره ی آن صحبت می کنند، ولی تعداد معدودی آن را دیده اند. راز دوازدهم: راز یازدهم:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
|||
![]() |