رسول مرادی

خیلی سال پیش بود، منو حامد داشتیم با دوچرخه تو محل دور می زدیم، سنمون هم مربوط میشه به اوایل دوران ابتدایی یه پیرزن و پیرمردی تو یه خونه روبه روی خونه ی ما زندگی میکردند خونشون خیلی زیبا بود، دقیق تو خاطرم نمونده ولی یادمه یه روزی از روزآ اون حاج خانوم منو حامد رو صدا کرد گفت بچه ها بیاین کارتون دارم ما هم رفتیم خونشون حاج خانوم به هر کدوممون یه چیزی داد که ببریم بدیم به مامانامون گمونم نظری بود یا هر چیز دیگه نمیدونم، موقع رفتن حاج آقا هردومون رو صدا کرد، گفت بچه ها صبر کنین وقتی اومد جلو به هر کدوممون یه شیرینی داد و کمی هم باهامون صحبت کرد،باز یادم نمونده چه چیزایی گفت چون حرف خیلی سال پیشه و ما خیلی کوچولو بودیم،الان هم که دیگه اونا نیستن..  ولی شیرینی اون روز تا الان یادم مونده، بعضی اوقات وقتی از کنار اون خونه میگذرم به یاد اون روز می افتم...

و حالا بعد گذشتن این همه سال این خونه قلب منو در خود جای داده... طوری که نمیتونم وقتی از کنار درش رد میشم به این خونه نگاه نکنم و خوشحال نشم و قلبم نلرزه..



           
یک شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 23:53
R.M

دلم میخواد یه خونه ی زیبا همونطور که توی تصورمه تو جایی که دلم میخواد بسازم ،بدور از تمام مشکلات با رویاهام توش زندگی کنم،کسی مزاحم آرامشم نشه ،کسی حرفی از گرونی نزنه ،هیچ کس برای غیبت کردن پشت سر کسی پیشم نیاد،زندگی کنم همون طور که دوس دارم یه روز کلاسیک یه روز رنگارنگ یه روز سیاه سفید ،بعضی اوقات عمیق به فکر فرو برم ،تو روز بارونی روی یه صندلی در تراس بشینم و با نوشیدن یه چای گرم به بارش بارون نگاه کنم بعضی اوقات هم به سرم بزنه از خونه بزنم بیرون و تو همون بارون کمی قدم بزنم، جمعه ها بعضی اوقات صبح زود از خواب پاشم بزنم بیرون یا برم ورزش یا برم کوه و یا دوربین رو بردارم و برای خلق تصاویر زیبا از طلوع خورشید عکس بگیرم،بعد از ظهرش هم کمی بخوابم وشب هم فیلم های زیبا ببینم یا به سینما برم ،آخرای شب به آسمون خیره بشم ستاره بشمورم ،کتاب بخونم این رویاییه که میتونم بسازمش



           
شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 1:35
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها