رسول مرادی

نمی دونم این رنج تا ب کی میخواد همراهم باشه، از خودم ناراحتم، ناراحت از کم کاریم، شاید اگه کمی بیشتر تلاش میکردم الان تو رو داشتم، شاید می تونستم دلتو بدست بیارم، آخه من چی کم داشتم؟  ب خدا لحظه ای نیس که از فکرت بیرون نیام



           
سه شنبه 24 دی 1392برچسب:رنجورم،,,,, :: 21:58
R.M

عاشق اين ديالوگ و بازي مهران مديري هستم

چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟!
من بی دفاعم، من شریف تربیت شدم، من شریف بزرگ شدم
نه کسی منو می شناخت، نه کسی بنده رو می دید
نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر
همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین اداره بایگانی بود لای پرونده ها
من ساده بودم من همه چیز رو باور می کردم
من با هیچ کس مخالفت نمی کردم، سرم به کار خودم بود و شریف بودم
من نمی خواستم به بانک برم، من نمی تونستم طبابت کنم، من نمی تونستم سرهنگ باشم، من نمی خواستم شعر بگم، من مقاومت کردم تا حد توانم، اما من توانم کم بود.
بنده ضعیف بودم، برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران
و من به همه احترام می گذاشتم، من به همه احترام می گذاشتم،
و من شروع کردم به بازی کردن
و من شروع کردم به سرگرم شدن
و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام
و همه این هایی که می گند مال من نیست، حق من نیست
" و من اشتباهی ام"
من از اولش هم اشتباهی بودم
بله من یادم رفت که این ها مال من نیست و من اشتباهی ام،
تقصیر من بود
تقصیر دیگران هم بود
اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم
من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم
من از سهم کسی نزدم
من فقط اشتباهی بودم
خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم
خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم
من فقط اشتباهی بودم
چه دفاعی از خودم بکنم؟!
من بی دفاعم
حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم
جناب قاضی من از هیچ کس توقعی ندارم
خدایا تو منو ببخش، من اشتباهی بودم!

مهران مدیری / سکانس آخر مرد هزار چهره



           
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:دیالوگ،مهران،مدیری،,,,, :: 23:43
R.M

به قول دوست عزیزم وحید شعبانی:

نگو بیا بگذریم از هم، نَ می تونی نَ می تونم



           
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:نگو،بگذریم،از،هم،,,,, :: 23:38
R.M

تو را می بینم و می دانم که تنها عشق می تواند ما را مطمعن سازد که دنیا زیبا خواهد ماند.

I see you and I know that only love can assure us that

the world will remain beautiful

Interpreter: Roya Prtoii



           

دیشب چهارشنبه بارون گرفته بود، بارئن خیلی شدید بود، من توی ماشین توی خیابون بودمو رادیوم روشنو تنظیم بود روی موج رادیو پیام، یه آهنگ بیکلام زیبا پخش میشد اون موسیقی با بارون خیلی لذت بخش کرده بود لحظمو، دلم میخواست بال داشتمو می تونستم پرواز کنم، باروون لحظه به لحظه شدیدتر میشدو حال من هم لحظه به لحظه رویایی تر، به دوتا از صمیمی ترین و البته بهترین دوستام پیام دادمو بهشون گفتم، حالمو، گفتم دلم میخواست پیشتون بودم، جالب اینجاست هر سه ی ما به یاد همدیگه افتاده بودیم توی اون باروون زیبا، یکیشون که شاعره و شعرای زیبایی میگه این پیام رو برام فرستاد:

یه روز دلم گرفته بود

از اون روزای بارونی...

همون روزایی که خودش

حال و هوامو می دونی...

یه حالی داشتم که نگو

یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من

جایی گذاشتم که نپرس...

از دوست خوبم: وحید شعبانی



           
پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:یه,روز,دلم,گرفته,بود,از,اون,روزای,بارونی,,,,, :: 9:16
R.M

نام تو فیمتی ترین گنجینه ای است که در اختیار داری. زیرا اعتبار مانند آتش است. اگر آن را بیفروزی، به آسانی میتوانی محافظتش کنی. اما اگر خاموشش کنی، دوباره افروختن آن دشوار خواهد بود.

Regard your good name as the richest jewel you can possibly be possessed of. For credit is like fire; when once you have kindled it you may easily preserve it, but if you once extinguish it, you will find it an arduous task to rekindle itagain



           
دو شنبه 16 دی 1392برچسب:یک،سخن،از،سقراط, :: 23:11
R.M



           
شنبه 14 دی 1392برچسب:مرحوم,حسین,پناهی,,,,, :: 23:38
R.M

چقدر ناز و دوس داشتنی



           
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:کودک،ناز،کوچولو،,,,, :: 8:9
R.M

 

توی این دنیا همه چی یه دلیل خاص داره، تصادف بی معنیه



           

... می رهم از خویش و می مانم زخویش .... هرچه برجا مانده ویران می شود ...

... روح من چون بادبان قایقی ... در افق ها دور و پنهان می شود ...



           
شنبه 7 دی 1392برچسب:می رهم،از،خویش،,,,, :: 19:59
R.M

سوال:  سلام، خوبی کجایی؟ چیکار میکنی؟ این روزا حالو احوالت چطوره؟ به خودت میرسی؟ انگاری به فکر خودت نیستی؟ زمستون رسید هیچ خبرداری، همون فصلی که عاشقشی، با توام چرا جواب نمیدی؟ اصلاً حواست به من هست؟ میشنوی چی میگم، آهای کجایی..

جواب: سلام، خوب، آره خوبم، یکم سرما خوردم ولی خوبم، بستگی به لحظه داره خوب هر لحظه یه جام، زندگی میکنم، کار میکنم..، حالو روز این روزامو ولش، چرا اتفاقاً این روزا بیشتر از قبل به فکر خودمم، راس میگی زمستون هم رسید، از این بابت خیلی خوشحالم هنوزم عاشقشم

این منم من R.M



           
پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:چند،جمله،با،خودم،من،R,,,,, :: 21:38
R.M

نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟

گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟


گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!

 

اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم .

 منبع:  http://majidkeramati3.persianblog.ir



           
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:گل فروش,خواهرم,عشق,,,,, :: 20:13
R.M

سه پیرمرد

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیمبگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟

دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟

شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.

در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم

منبع

http://loveabazari12.lxb.com



           
سه شنبه 3 دی 1392برچسب:سه پیرمرد,ثروت,عشق,مو فقیت,مایان,اباذری,,,,, :: 14:44
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها