مسعود مرادی گاهی اوقات آدم باید از خودش بگذره، یا بهتره بگم گذشت کنه، نمیدونم شاید متوجه نشید که منظورم چیه.. منظور خاصی ندارم، از گذشت صحبت میکنم از فداکاری از نادیده گرفتن خودمون در بعضی مواقع گاهی بدست آوردن دلی یک دنیا می ارزه، کمک به فرد مستمندی، نیازمندی.. احساس خوبی که ناشی از کمک به این دسته از افراد بهت دست میده با هیچ چیز قابل عوض کردن نیست. شاید در موقع کمک دادن یا از خود گذشتگی خودت بیشتر از هر کسی به کمک نیاز داشته باشی ولی در همون شرایط هم حسی که از کمک کردن بهت دست میده بهترینه. فیلم سینمایی رو می دیدم به نام "بعد از زلزله" وقتی زلزله اومد خییلی از آدما رفتن به زیر آوار، در اونجا مادری رو به تصویر میکشن که دخترش به گونه ای زیر آوار میمونه که اگه بخوان اون دختر رو از زیر آوار در بیارن ساختمون ممکنه رو سر کمک دهنده ها خراب بشه، به همین خاطر مادر دخترک با چشمانی پر از اشک میگه پای دخترم رو قطع کنید... عصر یکی از همین روزها در حال رانندگی بودم خیابون رسالت، یه ماشین به طور ناخواسته و ب اجبار راه یه ماشین دیگه رو برید، راننده ی ماشین عقبی به قدری عصبانی شد که شروع کرد به فحش دادن رحم به صغیر و کبیر نکرد، تقریبا به تمام اعضای خانواده ی طرف بی ادبی کرد!! نمیدونم چی باید بگم، یعنی ما آدما حق داریم تا این حد به خانواده ی دیگران بی ادبی کنیم؟!! تازه اون هم به خاطر اتفاق ناگهانی که برای جلوگیری از مرگ انسانی رقم خورده!!... وقتی از راننده ی جلویی ناراحت میشی به خانوادش فحش میدی؟!!... مگه خانوادش راه تو رو بریدن یا اصلا مگه میخواستی کجا بری که این حق رو به خودت میدی؟!!.. چرا ما آدما این طوری شدیم!.. چرا من نمیتونم درک کنم، یعنی تقصیر منه که تو رو نمی فهمم یا تو انسان بودنت رو فراموش کردی؟.. راننده ی جلویی ماشینش رو کشید کنار تا ماشین عقبی به راه خودش ادامه بده شاید که دست از توهین برداره... نامه از طرف مرد جوانی است که از ایالت ویرجینیا که از هم پاشیدگی ازدواج چهارساله اش با ترازا، همکلاسی دوران دانشگاه خود خبر می دهد. حال که این نامه را مینویسم، پاسی از شب گذشته است و تنها در آپارتمان کوچک و غمزده ام مثل هر شب به یاد تراز هستم. دلم براش تنگ شده است و میخواهم برگردد. اما می دانم که هرگز امکان ندارد. یک داستان واقعی از دکتر دی انجلیس کلمات پلی هستند میان مکنونات درونی یک مرد و قلب زنی که دوستش دارد. ما در یک کمپانی بزرگ به نام کمپانی شهر زندگی می کنیم، همه وظایفی داریم، چیزی که فراموش شده است این است... انسان همیشه در این فکرم ک باید کمک کنم، نمیتونم بپذیرم بدون فکر به مشکلات دیگران و بی خیال زندگی کنم... به یاد داشته باش گاهی پیشرفت حرکت به سمت جلو نیست!! به سمت عقب است. من خودم را از خودم هم رانده ام، چیست بار حرف من... شاید یک روز دست نوشته هایم را پنهان کنم تا دست همگان به آن نرسد، آخر میدانی... تاب دیدن خشونت با آنها را ندارم :( نمیدانم بعد من چه خواهد شد، شاید هم آبی از آب تکان نخورد :/ ... گاهی احساس ترس تمااام وجودم را میگیرد، آنوقت است که نمیدانم به کجا بگریزم... هر روز که می آید به انتظار تو مینشینم، کسی چه می داند، افراد از تو ترس دارند، ولی به راستی تو ترسناکی؟!! خداوندا آرزویی ندارم... حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
|||
![]() |