مسعود مرادی

 

توی این دنیا همه چی یه دلیل خاص داره، تصادف بی معنیه



           

... می رهم از خویش و می مانم زخویش .... هرچه برجا مانده ویران می شود ...

... روح من چون بادبان قایقی ... در افق ها دور و پنهان می شود ...



           
شنبه 7 دی 1392برچسب:می رهم،از،خویش،,,,, :: 19:59
M.M

سوال:  سلام، خوبی کجایی؟ چیکار میکنی؟ این روزا حالو احوالت چطوره؟ به خودت میرسی؟ انگاری به فکر خودت نیستی؟ زمستون رسید هیچ خبرداری، همون فصلی که عاشقشی، با توام چرا جواب نمیدی؟ اصلاً حواست به من هست؟ میشنوی چی میگم، آهای کجایی..

جواب: سلام، خوب، آره خوبم، یکم سرما خوردم ولی خوبم، بستگی به لحظه داره خوب هر لحظه یه جام، زندگی میکنم، کار میکنم..، حالو روز این روزامو ولش، چرا اتفاقاً این روزا بیشتر از قبل به فکر خودمم، راس میگی زمستون هم رسید، از این بابت خیلی خوشحالم هنوزم عاشقشم

این منم من R.M



           
پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:چند،جمله،با،خودم،من،R,,,,, :: 21:38
M.M

نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟

گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟


گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!

 

اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم .

 منبع:  http://majidkeramati3.persianblog.ir



           
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:گل فروش,خواهرم,عشق,,,,, :: 20:13
M.M

سه پیرمرد

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیمبگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟

دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟

شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.

در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم

منبع

http://loveabazari12.lxb.com



           
سه شنبه 3 دی 1392برچسب:سه پیرمرد,ثروت,عشق,مو فقیت,مایان,اباذری,,,,, :: 14:44
M.M

 

منــــــو جون پناه خودت کن بــــــــرو ، بذار پـــــای ایـــــــــن آرزو واستم
به هر کی بهم گفت ازت رد شده ، قســم می خورم من خودم خواستم

منــــــــو جون پناه خودت کن بــــــرو ، من از زخم هایی که خوردم پرم
تو بایــــــــد از این پله بالا بـــــــری ، تو بالا نری من زمیـــــن می خورم

درست لحظه ای که تــــــو باید بری ، اسیر یه احساس مبــــهم شدیم
ببیــــــن بعد یک عمر پرپر زدن ، چه جای بـــــدی عاشـــــق هم شدیم

برای تــــــــو مردن شده آرزوم ، یه حقــــــــی که مــــــن دارم از زندگیم
نگـــا کن تو این برزخ لعنتـــــــــی ، چه مـرگی طلبــــــــــــکارم از زندگیم

به هرجـــــا رسیدم به عشق تــــــــو بود ، کنار تو هرچی بگی داشتم
ببین پای تـــــــــاوان عشقم به تو ، عجب حسرتـــــــی تـو دلم کاشتم

اگه فکر احساسمــــــــونی برو ، اگه عاشــــــــق هر دومونـــــــــــی برو
تو این نقــــــــــطه از زندگی مــــرگ هم ، نمــــــی تونه از من بگیره تو رو



           

ازت ممنونم (ش-ر) که منو انتخاب نکردی که منو به حال خودم گذاشتیو نزدیکم نشدی، عاشقم نشدیو زنم نشدی، تو نیرویی در درونم ایجاد کردی که شاید اینو ندونی ولی تو باعث شدی به هدفی که داشتم استوارتر بشم مصمم تر بشم، متمعن بشم راهی که دارم طی میکنم درسته. اگه تو منو قبول میکردیو به طرفم میومدی من به تو میرسیدم و به نهایت آرزوم (عشق بی حددو وصفم).

حال، من با حسرت نداشتن تو آیندمو زیباتر از قبل میسازم، حسرت تو باعث میشه من نیرویی خارق العاده بگیرم، من با تو به عشقم میرسیدم ولی حالا بدون تو قول میدم که به تمام آرزوهام برسم و تمام تلاشم رو میکنم برای رسیدن بهشون.



           
شنبه 30 آذر 1392برچسب:سیاهه،17،,,,,, :: 1:33
M.M

 

شمارش معکوس تا شروع دوباره  0



           
شنبه 30 آذر 1392برچسب:, :: 1:31
M.M

آدم بعضی وقتا دلش نمیخواد ی چیزایی رو تجربه کنه ولی ..          دست ما نیست ب ناچار باید تجربش کنی، یهو چشامو باز کردم دیدم مدتهاست که میون دو عاشق هستم، ینی اشتباه کردم؟ کجاشو اشتباه کردم؟ کجا رو غلط رفتم؟

این تجربه اجباری حق من نبود. دلم این تجربه رو نمیخواست.



           
جمعه 29 آذر 1392برچسب:تجربه,,,,, :: 1:33
M.M

 

شمارش معکوس تا شروع دوباره  1



           
پنج شنبه 29 آذر 1392برچسب:, :: 1:4
M.M
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها